آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

از مامان به نی نی

36 روزگی پسرکم

به نام خدای بخشنده و مهربان....خدایی که این روزها درگیر بزرگی و قدرتشم... سلام به پسر خوب و آقای خودم امروز وارد روز 36ام تولد شما شدیم...36 روز خوب و بیادموندنی گذشت! روزهایی که تک تک لحظاتش برام خاطره هست... خدایا شکرت... یکشنبه شب برای شما ماهگردی در منزل مامانی اینا و جمعه شب در منزل مامان جون برگزار کردیم. تو این جشن از مامان بزرگیا بخاطر زحماتشون تشکر کردیم و هدیه ای از طرف شما بهشون دادیم. روزها با هم خیلی خوش میگذرونیم! درست مثل زمان بارداری. شما برای خودت آقایی شدی و خیلی هوشیارتر از قبل رفتار میکنی. پنجشنبه شب بعد از اینکه از جشن سیسمونی دخترعمو جونت برگشتیم خیلی بازیگوشی میکردی! تازه دست و زبانت رو شناختی و باهاشون با...
30 آذر 1392

بابا آمد!

سلام عزیزکم امروز حال همه ی ما خوب بود! بابایی اومد پیشمون و چراغ خونمون دوباره روشن شد. کل امروز خونه بودیم و شما و بابا جون مشغول استراحت! بابا بدون خبر بعد نماز صبح رسیدند. شما بیدار بودید و کلی با هم بازی کردید. بعد هم حلیم خوردیم و تا ظهر خوابیدیم. فردا 30 روزگی شماست. انشالله خانه مامانی جشن میگیریم. آخر هفته هم خانه مامان جونی اینا. چند تا عکس از پسرم... اینجا هفته پیش روز جمعه هست که داشتیم میرفتیم خانه مامان جون اینجا خانه مامان جون. دستت رو گذاشتی رو صورتت که شناسایی نشی. اینجا هم امروزه که رفتی خانه عمو علی.   محمدحسین جان خیلی دوستت دارم.. ...
23 آذر 1392

خداحافظی با نوزادی

هو الطیف صبورم، پسرم، عشق مادر سلام... امروز روز 28 تولدتون هست. از فردا مرحله نوزادی به اتمام میرسه و وارد مرحله شیرخوارگی میشید. بابایی هنوز برنگشتند. از دیشب خیلی دل درد دارم. شما هم دیشب 1 ساعت تمام جیغ میزدی و نا اروم بودی..تازه تو بغل من نا ارومی هات بیشتر میشد...کلی عرق نعنا و چای نبات هنوز افاقه نکرده. تازه مشکل سرماخوردگی و دلتنگی هم اضافه شده. کل امروز خواب بودم...شکر خدا امروز بهتر خوابیدی. اما تا ظهر بهت شیر ندادم و خیلی اذیت شدم. غروب هم با مامانی فتید حمام که یه اتفاق خیلی بد افتاد و کلی گریه کردم. کلا از صبح اشکام سرازیره... امیدورام هر دومون بهتر بشیم و باباجون هم زودتر بیاند... پ.ن: دیروز خیلی شیرین کاری میکردی. وقتی ب...
22 آذر 1392

روزهای سخت نبودن پدر

سلام به پسر عزیزتر از جانم چند روزی هست که بابا جون رفتند سفر. روزهای اول خانه مامان جون بودیم. همه چیز خیلی خوب و روبراه بود. فاطمه، مطهره و فهیمه جون اومدند به ما سر زدند. فکر کنم با اون نگاههای شیطنت آمیزت دل همه رو بردی مادری. خلاصه به اصرار مامانی سه شنبه برگشتیم خونمون. مثل همیشه خیلی استقبال گرمی ازمون شد و تا نیمه های شب پایین بودیم. شب هم مامانی اومدند خونمون و پیش ما خوابیدند. دیروز هم به همین منوال گذشت...دیروز روز سختی بود...دلم خیلی برای بابایی تنگ شده بود. شما هم کمی شیطنت میکردی! نیم ساعت شیر میخوردی؛ 5 دقیقه میخوابیدی و بعد دوباره گریه.... نمیدونم مشکلت چی بود نفسم...خلاصه که خیلی اذیت شدم. امروز هم از صبح پیش شما بودم. اول...
21 آذر 1392

22 روزگی و بی خوابی پسرک

بسم حق سلام  وقتی ادم همه ی وقتشو صبح تا شب تو نت تلف کنه! کل بارداری همه ی مطالب مرتبط رو زیر و رو کنه، حتی در دقایق قبل زایمان بیاد تو نت و خبر به این و اون بده، 4 روزگی پسرش چند ساعتی بیاد نت و از اون به بعد یاد بگیره موقع شیر دادن و خوابوندن نی نی بیاد نت!!  حاصل کار این میشه که با دیال آپ هم بیاد و نت گردی کنه! به بابای نامهربون ایمیل بزنه! وب گل پسر رو آپ کنه! سایت شبکه پویا بره (سفارش دایی) و...    البته این مادر معتاد (بخوانید وابسته) در تلاش یود جی پی ار اس موبایلش رو فعال کنه اما موفق نشد!!!  محمد جان امروز رکورد زدی ! از ساعت 11 تا 7 شب بیدار بودی! گهگاهی لطف میفرمودی و خواب خرگوشی میکردی! دوستت دار...
16 آذر 1392

21 روزگی و اضطراب

سلام عزیز دل مامان امروز خیلی استرس دارم! با اینکه کار همیشگی بابا جون بوده اما این بار چون شما هستید استرس دارم!! بابا فردا میخوان سفر برند. نگران همه چیز هستم! سلامتی شما! سلامتی بابایی و... خداکنه این مدت به خیر بگذره...   احتمالا بابا جون ماهگرد شما و شب یلدا نیستند (هیچوقت تو این چند سال تاهل شب یلدا خونه نبودند! همیشه تو این بازه زمانی یه سفر طولانی میرند  )  البته شب یلدا . ماهگرد و اینا مهم نیست! خصوصا که تو ماه صفر هستیم! اما همشون بهانه ی دور هم بودنه! میخواستم شب اول دی لباس هندوانه تنت کنم   انشالله اگر بشه امروز میرم بهار و میخرم. راستی این مدت چون به اینترنت پر سرعت دسترسی ندارم و از اینترنت زغالی م...
15 آذر 1392

20 روزگی پسرکم!

بسم حق سلام به پسر پستونک خور مامان الان کنارم تو کریرت خوابیدی و تند و تند پستونک میخوری...الهی فدات بشم که همیشه دلت میخواد میمی بخوری! ولی شیر بیش از اندازه برات خوب نیست و دل درد میشی یا بالا میاری. برای همین اجبارا بهت پستونک دادم! با اینکه اصلا دلم نمی خواست!  بار اولی که دیدم پستونک تو دهنته رفته بودم حمام. اومدم بیرون دیدم رو تخت داری تند تند پستونک میخوری. بغضم گرفت اما جلوی گریمو گرفتم. اون لحظه واقعا به معصومیت دوران نوزادی پی بردم    دیشب منو شما دل درد بدی شدیم (بخاطر آلوهایی که بابابزرگ جون از اردبیل آورده بودند ) بمیرم برات که خیلی اذیت شدی نازنینم. شاید امشب یا فردا ظهر بریم خانه مامان جون. راستی باب...
14 آذر 1392

جوجک با مادر به حمام میرود!

به نام خدا سلم آقا محمدحسین خوشگل! امروز عصر دو تایی و البته با نظارت مامانی رفتیم آب بازی! خیلی ترسناک بود! اما در عین حال شیرین!!   پ.ن: فعلا در ناراحتی به سر میبرم! الان ایمیل استادمو دیدم که بخاطر این دو سه هفته کار نکردن، منو توبیخ کرده بود!!  بعد از یک سال کار روی این مقاله گفته اسممو حذف میکنه! لحنش هم اصلا جالب نبود!!  خیلی عجیبه خوب به موبایلم زنگ میزدند!! اون یکی دانشجویی که با هم داریم کار میکنیم هم شمارمو داشت!!  بغض داره خفم میکنه! اما فدای سر گل پسر!! محمدحسین جان انقدر شیرینی که فراموش کرده بودم وظیفه ای جز مادری هم به گردنمه...دلم میخواد فقط مادر باشم و بس!! اصلا علم و دانش این دنیا رو نمی خوام.....
13 آذر 1392

کوتاهی مادر!

سلام آقا محمدحسین همیشه بیدار!! امروز روز 18 ام تولدت هست گل پسرم. خواب امروزت واقعا کم بود! مدام دوست داشتی تو بغلم باشی و با چشمای درشت یشمی ات در و دیوارو نگاه کنی... دیشب بعد از آپ کردن، یه اتفاق خیلی بد افتاد! در کمال ناباوری از پس کلی پتو و ملافه به تشک تخت پس داده بودی! وقتی مامانی گفتند اینطور شده میخواستم سرمو بکوبم به دیوار!! آخه زیرانداز هم داشتی اما گویا شیطنت کرده بودی و پای کوچولوت بیرون از زیرانداز رفته بود   خلاصه بعد از مراسم عزاداری عموهای بابایی و عمه جون اومدند و مثل همیشه کلی خوراکی های خوشمزه و هدیه های غافلگیر کننده   تو بیمارستان هم کلی سورپرایزمون کرده بودند. امروز خاله منصوره اومد بهمون سر زد و...
12 آذر 1392

17 روزگی و دردسرهای من!

بسم الله سلام به آقا محمدحسین عزیزتر از جانم این روزا کم کم داری هوشیار میشی و خیلی بیشتر از قبل حضور ما رو حس میکنی. وقتی بیداری دوست داری شیر بخوری یا تو بغلم باشی . خواب روزت بعد از روز 14 ام به شدت!! کاهش پیدا کرده. فقط بعد از ظهرها 3-4 ساعت نهایتا میخوابی. اما دو هفته ی اول گاهی 9 ساعت هم میخوابیدی و تلاش های ما برای بیدار کردنت بی نتیجه بود. اصلا دلم نمیخواد بزرگ بشی..دلم مبخواد هر ثانیه ی این روزا به اندازه ی 1 ر.ز یا یک سال کش پیدا کنه... دوست دارم از لحظه های بودنت لذت ببرم... خب حالا بریم سراغ آبروبری از شما: از قبل تولد شما خیلی محتاطانه همه ی نکات رو بررسی کردم و هرگز لحظه ای شما رو بدون زیرانداز رها نمیکردم، شما روز پنجم...
11 آذر 1392